سفارش تبلیغ
صبا ویژن






خبـرنـامه

آخرین بروزرسانی وبلاگ در ایمیل شما


 

آمار وبلاگ
   بازدید امروز : 155
   بازدید دیروز : 298
   کل بازدید : 293621

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می‏گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می‏گیرند
درس و مشق خود را
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلاً
تا بترسند از من
و حسابی ببرند
خط کشی آوردم، در هوا چرخاندم …
چشم‏ها در پی چوب، هر طرف می‏غلطید
مشق‏ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود، خوب؛ دومی بدخط بود، بر سرش داد زدم
سومی می‏لرزید، خوب گیر آوردم!!!
صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف آن طرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه ؟؟؟
بله آقا اینجا
همچنان می‏لرزید
" پاک تنبل شده ای بچه بد "
" به خدا دفتر من گم شده آقا همه شاهد هستند "
" ما نوشتیم آقا "
باز کن دستت را
خط‏کشم بالا رفت، خواستم بر کف دستش بزنم
او تقلا می‏کرد،؛ چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد
گوشه‏ی صورت او قرمز شد/ هق هقی کرد و سپس ساکت شد/ همچنان می‏گریید
مثل شخصی آرام، بی‏خروش و ناله
ناگهان حمدالله در کنارم خم شد
زیر یک میز، کناردیوار، دفتری پیدا کرد …
گفت: آقا ایناهاش دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، خوش‏خط و عالی بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زد / سرخی گونه او به کبودی گردید …
صبح فردا دیدم / که حسن با پدرش و یکی مرد دگر / سوی من می آیند خجل و دل نگران
منتظر ماندم من/ تا که حرفی بزنند، شکوه ای یا گله ای / یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه‏ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام گفت:
" لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما "
گفتمش: چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا / وقتی از مدرسه برمی گشته / به زمین افتاده، بچه‏ی سر به هوا / یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است زیر ابرو و کنار چشمش / متورم شده است / درد سختی دارد
می بریمش دکتر با اجازه آقا …
چشمم افتاد به چشم کودک
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم / لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می‏داد
بی کتاب ودفتر …
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ / به پدر نیز نگفت / آنچه من از سر خشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود / و نمی دانستم / من از آن روز معلم شده ام …
او به من به یاد آورد این کلام از مولا / که به هنگامه‏ی خشم / نه به فکر تصمیم 
نه به لب دستوری / نه کنم تنبیهی / یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید، گرهی بگشایم / با خشونت هرگز ؛ هرگز …

شاعر: دکترسیدعلی موسوی گرمارودی



برچسب ها :
[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 2:40 صبح ] [ Hany ]
درباره من

من به هیاءت " ما " زاده شدم؛ به هیاءت ِ پُرشکوه ِ انسان - تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم، غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم - تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم، که کارستانی از این‌دست، از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.
امــروز
   پنج شنبه 103 اردیبهشت 13
   ساعت 12:29 عصر
آرشیو مطالب
لینک دوستان