سفارش تبلیغ
صبا ویژن






خبـرنـامه

آخرین بروزرسانی وبلاگ در ایمیل شما


 

آمار وبلاگ
   بازدید امروز : 94
   بازدید دیروز : 282
   کل بازدید : 291584

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‏توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی دادن گل و هدیه و حرف های دلنشین را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود؛ شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‏های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می‏دانید آن مرد در لحظه‏های آخر زندگی‏اش چه فریاد می‏زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که عزیزم، تو بهترین مونسم بودی، از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.

قطره‏های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می‏کند که حرکتی انجام می‏دهد و یا فرار می‏کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‏ترین و بی‏ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.



برچسب ها :
[ یکشنبه 90/7/24 ] [ 1:40 صبح ] [ Hany ]

یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: «دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند اما پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است. 
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را در ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.
رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. 
همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد. 
آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: 

تنها کسی که میتواند جلوی پیشرفت شما را بگیرد تنها خودتانید.



برچسب ها :
[ شنبه 90/7/23 ] [ 11:53 عصر ] [ Hany ]

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می­کرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره‏ای بیندیشد و هم‏چنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمی‏داند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، آن وقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می‏کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا می‏دانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.



برچسب ها :
[ یکشنبه 90/7/17 ] [ 9:57 عصر ] [ Hany ]

هر زمان شایعه‏ای رو شنیدید و یا خواستید شایعه‏ای رو تکرار کنید این فلسفه رو در ذهن خود داشته باشید!
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط می‏دانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیده‏ام؟
سقراط پاسخ داد:
"لحظه‏ای صبر کن؛ قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی‏خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."
مرد پرسید: سه پرسش؟
سقراط گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم با من صحبت کنی، لحظه‏ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.
اولین پرسش حقیقت است؛ کاملا مطمئنی که آنچه را که می‏خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد جواب داد: "نه، فقط در موردش شنیده‏ام."
سقراط گفت: "بسیار خوب، پس واقعاً نمی‏دانی که خبر درست است یا نادرست؟!
حالا بیا پرسش دوم را بگویم؛ "پرسش خوبی" آنچه را که در مورد شاگردم می‏خواهی به من بگویی خبر خوبی است؟"
مردپاسخ داد: "نه، برعکس…"
سقراط ادامه داد: "پس می‏خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟"
مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد: "و اما پرسش سوم سودمند بودن است؛ آن چه را که می‏خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"
مرد پاسخ داد: "نه، واقعا…"
 سقراط نتیجه‏گیری کرد:

" اگر می‏خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلاً آن را به من می‏گویی؟ "



برچسب ها :
[ یکشنبه 90/7/17 ] [ 12:7 صبح ] [ Hany ]

هوالحق

بالاخره منم اومدم.... 
یکی نیست به من بگه: کجا بودی تا حالا؛ چه کنیم دیگه بچه‏ها تازه ما رو به این سمت هدایت کردند هرچند خودمون همیشه دوست داشتیما، اینجوری برداشت نشه که نخواستیم، تحمیل شد و از همینا دیگه ......
جالبه آدم تا وقتی نیست فکر میکنه بابا اینو ببین چه داغونه وبلاگش؛ اونو ببین .... اما وقتی میای تو می‏بینی، واقعاً سخته که بخوای از خودت مطلب بنویسی.
با این حال من یا علی خودمو گفتم دیگه !
راستی تو همین اولین نبشته‏ام می‏خوام از دوست خوبم تشکر کنم. آقا واقعاً لطف کردی.



برچسب ها :
[ پنج شنبه 90/7/14 ] [ 11:48 عصر ] [ Hany ]
درباره من

من به هیاءت " ما " زاده شدم؛ به هیاءت ِ پُرشکوه ِ انسان - تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم، غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم - تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم، که کارستانی از این‌دست، از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.
امــروز
   پنج شنبه 103 اردیبهشت 6
   ساعت 11:2 صبح
آرشیو مطالب
لینک دوستان