سفارش تبلیغ
صبا ویژن






خبـرنـامه

آخرین بروزرسانی وبلاگ در ایمیل شما


 

آمار وبلاگ
   بازدید امروز : 184
   بازدید دیروز : 230
   کل بازدید : 358613

تدریس خصوصی عربی در تهران

در منزل یا محل کار شما


راهنمایی و دبیرستان

توسط دانشجوی کارشناسی ارشد

قیمت پایه: هر ساعت (60 دقیقه) 40 هزار تومان


توجه: قیمت هر کلاس با توجه به فاصله مکانی و نیز مقطع تحصیلی متفاوت است
و طبق توافق کاهش یا افزایش می یابد.

شماره تماس:

09330033214 

ایمیل:

h_naderi_j@yahoo.com
 



[ یادداشت ثابت - شنبه 94/11/4 ] [ 12:19 صبح ] [ Hany ]

گاهی اوقات به انتظار نشستن، چیزی جز هدر رفتن و هدر دادن نیست ؛ اونم اونجایی که ندونی به انتظار چی یا کی نشستی ؛

اینجاست که امروز فکر کردم به گذشته هم بایستی یه سری زد، بدک نیست خودتو که تو گذشته گم کردی خوب پیدا کنی و بشناشی اما به شرطی که بخوای نکات + اون رو بگیری، فقط نکات + ؛ البته تکرار نکردن - ها خودشون + هستن.

الآن ؛ من آماده ام ، آماده ریستارت شدن. با یه امید جدید و با این نیت که ویندوز زندگیم رو این بار با برنامه های غیر مفید، سنگینشون نکنم و تنها به برنامه های اصلیم اجازه بدم که روش نصب بشن ...



[ سه شنبه 92/9/19 ] [ 5:31 عصر ] [ Hany ]

  احتمالاً برای شما هم پیش اومده که به خودتون بگید چرا تا بحال خاطراتتون رو نمی نوشتین یا چرا نمی نویسین یا اینکه می نوشتین و الآن نمی نویسین !
  برای من این سوال ها و این حس ها بارها و بارها پیش اومده و بارها هوس نوشتن کردم و جو نوشتن به سراغم اومد اما باز بهش عمل نکردم.
  اما، اما این بار دیگه نتونستم، همین که بیام و چند جمله اینجا بنویسم اونم بعد از این همه مدت، خودش برای من یه شروع دوبارس.
  برای خودم پیش اومده با دوستایی بودم و خودم برای حل بعضی از مشکلاتشون، اونها رو دعوت به نوشتن کردم. نمی دونم فلسفش دقیقاً چیه اما این رو می دونم که یه نوع تخلیه درونیه که آدم احساس میکنه شریکی برای شنیدن حرفاش رو داره، ایضاً این حس رو زمانی دارم که روی کاغذ، مثلا دارم اسکیس میزنم، اما به هر جایی و به هر نوشتنی کشیده میشه.
  امیدوارم بتونیم زین پس به راهی که برای آروم کردنمون چیزی جز یه صفحه سفید و وسیله ای برای نگارش نیاز نداره، جواب مثبت بدیم ...



[ یکشنبه 91/5/29 ] [ 9:51 عصر ] [ Hany ]

تو رشته معماری درسی داریم به نام روستا که شامل دو قسمته: روستا I  و روستا II؛ 
تو مطالب قبلیم با عنوان روستا - قسمت اول اشاره‏ی مختصری به نام یه روستای زیبا توی شهرستان رودبار به نام روستای " ویه " کردم؛ گروه ما برای درس روستای خودمون، این روستا رو انتخاب کردیم و از سعادتمون بود که در خدمت مردم عزیز و مهمان‏نواز (شعار نیست - واقعیته) این روستا باشیم؛ قصد من بر اینه که بتونم به نوعی این روستا رو حداقل به سهم خودم به دوستان عزیز و خوانندگان وبلاگ بشناسونم، برای شروع هم از موقعیت جغرافیایی این روستا شروع می‏کنم و تو هر قسمت سعی می‏کنم تا عکسایی که از این روستای زیبا گرفتیم رو براتون بذارم و در ادمه هم به بررسی مسائل و مشکلات این روستا می‏رسیم.
امیدوارم هر کدوم از خوانندگان این نوشته بعد از این که مطالب روستا رو دنبال کردن یه خورده اون رو با زندگی خودشون مقایسه کنن و اگه واقعاً دستشون به جایی بنده ! و کاری از دستشون برمیاد (برای رضای خدا) دریغ نکنن...

برای شروع از معرفی مکانی و شناخت روستا شروع می‏کنم...
ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 90/10/21 ] [ 12:52 صبح ] [ Hany ]

امروز هنگام چک کردن ایمیل‏هام به حکایت جالبی از بهلول برخوردم که برام جالب بود، به محض خوندنش تصمیم گرفتم اون رو براتون بذارم؛ امیدوارم خوشتون بیاد!

بهلول هر وقت دلش می‏گرفت به کنار رودخانه می آمد، در ساحل می‏نشست و به آب نگاه می‏کرد. پاکی و طراوت آب، غصه‏هایش را می‏شست. اگر بیکار بود همانجا می‏نشست و مثل بچه‏ها گِل بازی می‏کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می‏ساخت. جلوی خانه باغچه‏ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید، برگشت و نگاه کرد؛ زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد، به کارش ادامه داد، همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می‏خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می‏نویسم و به تو می‏دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه‏ها را گرفت و به طرف شهر رفت؛ بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت‏رنگ تزئین شده بود.گل‏های باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی
رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده‏ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد؛
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت‏هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه‏ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی‏فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می‏خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی‏فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می‏دانی و می‏خواهی بخری، من به تو نمی‏فروشم!



[ سه شنبه 90/10/20 ] [ 10:44 عصر ] [ Hany ]

نمیدونم غروبی چی شد یهو یاد کتاب داستانهای دوران کودکیم افتادم، زیاد نبود تعدادش اما واقعاً خاطره‏ی شیرینی بود؛
یکی از اونها که تنها چیزی که ازش برام مونده فقط اسمشه، داستان " دزده و مرغ فلفلی " نوشته استاد، مرحوم منوچهر احترامی؛
حیف شد که الآن کتابش رو ندارم! وگرنه حتماً یه دور از سر تا تهشو میخوندم؛ با اینکه کتابش ادبیات شعر کودکان بود اما همون موقع حتی بزرگترها هم از شنیدنش لذت می‏بردند؛
یادمه وقتی چهار سالم بود کل داستان رو از بر بودم، اعضای خونه انقدر برام خونده بودن که حفظ شده بودم، الآن که محتوای کتاب رو تو نت سرچ کردم می‏بینم کار ساده‏ای نبوده، یعنی بایست حداقل ده دقیقه‏ای رو تند دتند و پشت هم میخوندیش تا تموم شه؛ با این اوضاع بازم فامیلا و آشنایان میومدن خونمون ازم میخواستن براشون بخونم؛ یادش بخیر...

دزده و مرغ فلفلی - منوچهر احترامی

 نکته‏ای که این بین هست تفاوتیه که بین نسلها داره اتفاق میفته و فرهنگی که داره به قهقرا میره! این تفاوت رو به راحتی می‏تونیم لای همین کتاب داستانها و مقایسشون با کتابهای الآن پیدا کنیم ...
در ادامه داستان و فایل صوتی " دزده و مرغ فلفلی " رو براتون میذارم؛ احیاناً خیلیامون قبلاً حداقل اسم این داستان کودکانه رو شنیدیم؛ امیدوارم ازش خوشتون بیاد.
   دانلود فایل صوتی 
داستان در ادامه مطلب ...

[ دوشنبه 90/10/19 ] [ 8:19 عصر ] [ Hany ]

ایام امتحانا که میشه اصلاً اوضاع زندگی آدم (مثل من البته، کمی بی‏برنامه!) به هم میریزه ؛ دوست داری هر کاری بکنی اما درس خوندنت بیفته عقب، به خصوص اگه تعطیلیه بین امتحاناتت زیاد باشه ؛
حاضری همه کارایی که قبلاً نمی‏کردی یا حوصله انجمش رو نداشتی رو با هم بکنی ؛ از دیدن برنامه‏های بسیار جالب تلویزیون گرفته تا شنیدن اخبار روز دنیا !!!
من موندم ما (اکثر ما) چرا اینجوری هستیم؛ باباجان درستو بخون شب آخریه بتونی درست بخوابی دیگه؛ 
میری نت چه کنی؟ میری تو وبلاگ مینویسی آخر ترمت رو نادیده میگیری !! (خداییش نت نباشه، چه کنیم؟!)
از اون ور ، بعد که ترم تموم میشه اولین حرفمون اینه که چه ترم سختی داشتیما، چقدر شبها رو بیدار موندیم ؛
کلی هم به خودمون می‏بالیم که ترم رو گذروندیم کلی هم سختی کشیدیم، انگار ما بودیم که بیستون رو جابه‏جا کردیم!!!
دیگه تمام این بی‏برنامگی‏هامون، این شل و ول بودنامون یادمون میره ...
اما واقعاً من نمی‏دونم برخی از دوستان چطور به همه کاراشون به موقع میرسن؟ کارشون یه ایوا... داره !!!
همیشه تهش یه آفرین باس بهشون گفت.
امیدوارم من و امثال من (آدمای بی‏برنامه) کمی از رفیقامون یاد بگیریم، انقدر نریم نت، خراب میشیما ... حالا هی بزرگان!  توصیه می‏کنن ما جدی نمی گیریم...
آخر مطلبی برای تمامی دوستان آرزوی موفقیت در امتحاناتشون دارم (امید آنکه توی امتحان زندگی پیروز باشن). 



[ شنبه 90/10/17 ] [ 10:39 عصر ] [ Hany ]

   هنوز بعد گذشت 7 ترم معماری خوندن، نتونستم با یه برنامه درست ترمم رو پیش ببرم؛ این چند روزه بیش از هر چیز درگیر درس روستا II بودم؛ 
   این ترم با دو تا از بچه ها هم گروهیم.. یه گروه که یکی از ما تو روستا I روستاش متفاوت بوده. 
   از همون شروع ترم مشکلاتی تو این درس برام پیش اومد. اول این که برا پیدا کردن هم‏گروهی و جمع شدن گروه به مشکل برخوردیم؛ بعدش مشکلی برای لپ‏تاپم پیش اومد و تقریباً 1 ماهی رو بدون سیستم سپری کردم در این بین مراحل ابتدایی کارمون به کندی پیش می‏رفت و تنها یکی از هم‏گروهیام داشت کارا رو انجام میداد.
    ادامه مطلب...

[ جمعه 90/10/16 ] [ 9:48 عصر ] [ Hany ]

امروز یکی از دوستان با حرکتی که زد من رو غافل‏گیر کرد و من هم کاری که مدتها بود فقط تو ذهنم دوست داشتم انجام بدم رو میخوام عملی کنم؛ اون هم اینه که بنویسم، از هر اونچه که میاد و میره...
امیدوارم کوتاهی‏های که تا الآن تو این زمینه کردم دیگه اتفاق نیفته.
و اما غافل‏گیری دوست عزیزمون !
Hany.In
از همین‏جا ازش تشکر میکنم، امیدوارم بتونم درآینده باهاش خوب کار کنم و زحمتش رو جبران...



برچسب ها :
[ سه شنبه 90/10/13 ] [ 10:4 عصر ] [ Hany ]

برای تو و خویش

چشمانی آرزو می‌کنم
که چراغ‌ها و نشانه‌ها را
در ظلمات‌مان
ببیند.

گوشی
که صداها و شناسه‌ها را
در بیهوشی‌مان
بشنود.

برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
ار آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.

مارگوت بیکل
ترجمه : احمد شاملو



برچسب ها :
[ شنبه 90/9/12 ] [ 12:6 صبح ] [ Hany ]
درباره من

من به هیاءت " ما " زاده شدم؛ به هیاءت ِ پُرشکوه ِ انسان - تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم، غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم - تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم، که کارستانی از این‌دست، از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.
امــروز
   پنج شنبه 103 آذر 1
   ساعت 2:25 عصر
آرشیو مطالب
لینک دوستان