سفارش تبلیغ
صبا ویژن






خبـرنـامه

آخرین بروزرسانی وبلاگ در ایمیل شما


 

آمار وبلاگ
   بازدید امروز : 139
   بازدید دیروز : 224
   کل بازدید : 359060

نمیدونم غروبی چی شد یهو یاد کتاب داستانهای دوران کودکیم افتادم، زیاد نبود تعدادش اما واقعاً خاطره‏ی شیرینی بود؛
یکی از اونها که تنها چیزی که ازش برام مونده فقط اسمشه، داستان " دزده و مرغ فلفلی " نوشته استاد، مرحوم منوچهر احترامی؛
حیف شد که الآن کتابش رو ندارم! وگرنه حتماً یه دور از سر تا تهشو میخوندم؛ با اینکه کتابش ادبیات شعر کودکان بود اما همون موقع حتی بزرگترها هم از شنیدنش لذت می‏بردند؛
یادمه وقتی چهار سالم بود کل داستان رو از بر بودم، اعضای خونه انقدر برام خونده بودن که حفظ شده بودم، الآن که محتوای کتاب رو تو نت سرچ کردم می‏بینم کار ساده‏ای نبوده، یعنی بایست حداقل ده دقیقه‏ای رو تند دتند و پشت هم میخوندیش تا تموم شه؛ با این اوضاع بازم فامیلا و آشنایان میومدن خونمون ازم میخواستن براشون بخونم؛ یادش بخیر...

دزده و مرغ فلفلی - منوچهر احترامی

 نکته‏ای که این بین هست تفاوتیه که بین نسلها داره اتفاق میفته و فرهنگی که داره به قهقرا میره! این تفاوت رو به راحتی می‏تونیم لای همین کتاب داستانها و مقایسشون با کتابهای الآن پیدا کنیم ...
در ادامه داستان و فایل صوتی " دزده و مرغ فلفلی " رو براتون میذارم؛ احیاناً خیلیامون قبلاً حداقل اسم این داستان کودکانه رو شنیدیم؛ امیدوارم ازش خوشتون بیاد.
   دانلود فایل صوتی 
داستان در ادامه مطلب ...

[ دوشنبه 90/10/19 ] [ 8:19 عصر ] [ Hany ]
درباره من

من به هیاءت " ما " زاده شدم؛ به هیاءت ِ پُرشکوه ِ انسان - تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم، غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم - تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم، که کارستانی از این‌دست، از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.
امــروز
آرشیو مطالب
لینک دوستان