سفارش تبلیغ
صبا ویژن






خبـرنـامه

آخرین بروزرسانی وبلاگ در ایمیل شما


 

آمار وبلاگ
   بازدید امروز : 242
   بازدید دیروز : 255
   کل بازدید : 361645

بازی روزگار را نمی فهمم!
من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم!

داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.

همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.

انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است.

همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !

عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان 

و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود :

انسان چیست ؟
شنبه: به دنیا می آید.
یکشنبه: راه می رود.
دوشنبه: عاشق می شود.سه شنبه: شکست می خورد.
چهارشنبه: ازدواج می کند.
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.
جمعه: می میرد.
                                                                                                از دل‏نوشته‏های پروفسور حسابی (پدر فیزیک ایران)‏



برچسب ها :
[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 8:55 عصر ] [ Hany ]

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است... 



برچسب ها :
[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 1:23 عصر ] [ Hany ]

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می‏گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می‏گیرند
درس و مشق خود را
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلاً
تا بترسند از من
و حسابی ببرند
خط کشی آوردم، در هوا چرخاندم …
چشم‏ها در پی چوب، هر طرف می‏غلطید
مشق‏ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود، خوب؛ دومی بدخط بود، بر سرش داد زدم
سومی می‏لرزید، خوب گیر آوردم!!!
صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف آن طرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه ؟؟؟
بله آقا اینجا
همچنان می‏لرزید
" پاک تنبل شده ای بچه بد "
" به خدا دفتر من گم شده آقا همه شاهد هستند "
" ما نوشتیم آقا "
باز کن دستت را
خط‏کشم بالا رفت، خواستم بر کف دستش بزنم
او تقلا می‏کرد،؛ چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد
گوشه‏ی صورت او قرمز شد/ هق هقی کرد و سپس ساکت شد/ همچنان می‏گریید
مثل شخصی آرام، بی‏خروش و ناله
ناگهان حمدالله در کنارم خم شد
زیر یک میز، کناردیوار، دفتری پیدا کرد …
گفت: آقا ایناهاش دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، خوش‏خط و عالی بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زد / سرخی گونه او به کبودی گردید …
صبح فردا دیدم / که حسن با پدرش و یکی مرد دگر / سوی من می آیند خجل و دل نگران
منتظر ماندم من/ تا که حرفی بزنند، شکوه ای یا گله ای / یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه‏ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام گفت:
" لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما "
گفتمش: چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا / وقتی از مدرسه برمی گشته / به زمین افتاده، بچه‏ی سر به هوا / یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است زیر ابرو و کنار چشمش / متورم شده است / درد سختی دارد
می بریمش دکتر با اجازه آقا …
چشمم افتاد به چشم کودک
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم / لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می‏داد
بی کتاب ودفتر …
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ / به پدر نیز نگفت / آنچه من از سر خشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود / و نمی دانستم / من از آن روز معلم شده ام …
او به من به یاد آورد این کلام از مولا / که به هنگامه‏ی خشم / نه به فکر تصمیم 
نه به لب دستوری / نه کنم تنبیهی / یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید، گرهی بگشایم / با خشونت هرگز ؛ هرگز …

شاعر: دکترسیدعلی موسوی گرمارودی



برچسب ها :
[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 2:40 صبح ] [ Hany ]

زندگی: من فرصتی مغتنم برای بودنم
تو اژدهایی مترصد بلعیدن

مرگ: من آغازی به آرامش ابدیم
تو آغازی به آلام دنیوی

زندگی: من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام
تو جابری که دریغ از این لحظه نداری

مرگ: تو تحمیل ناخواسته ی گریبانگیر بشریتی
من منتخب آنها برای رهایی از تو

زندگی: تو فاجعه انفصال عاشق و معشوقی
من فرصت دوباره باهم بودنشان

مرگ: تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن
من جرثومه ای برای گریز از این وادی

زندگی: تو اشک مادر داغدیده ای
من اشک شوق دیدار فرزند مفقود الاثر

مرگ: تو تولد کودک نامشروع دو بی خانمانی
من گریزی برای رهایی از این مخمصه

زندگی: من لبخند زیبای یک نو مادرم
تو خلوت تنهایی یک زوج عاشق

مرگ: من پایان ناله های یک پیرمرد زمینگیرم
تو اصراری زجرآلود به بودن او

زندگی: من مصور یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام
تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق

مرگ: تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری
من تیر خلاصی از این عذاب

زندگی: من عفو یک پدر داغدیده ام
تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن

مرگ: من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم
تو جزای جرم زندگی بدون او

زندگی: من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام
تو خلوت سرد تنهایی

مرگ: من فرصت گرم انتقامم
تو انتظار بیهوده یک مادر ناباور

زندگی: من نقطه اوج عروج یک انسانم
تو نزول او به پست ترین جای ممکن !


مرگ: ............................... !!!

گرچه از مرگ گریزی نیست و نباید حتی لحظه ای از اون غافل بشیم اما زندگی نیز، فرصتی است که
خداوند بما داده و بجاست که ازش کمال لذت رو ببریم و زندگی را آنطور که شایسته است زندگی کنیم.



برچسب ها :
[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 1:45 صبح ] [ Hany ]

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد، خوشگل و پولدار؛ قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم، با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکالش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت؛ قبول نکردم. راستش تحملش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند: پاریس، خودم هنرپیشه میشدم و زنم مدل لباس؛ قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرفش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد، با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر؛ اما کسی تصادف نکند، کسی سرطان نگیرد، قبول کردم. حالا کلودیا - همین که کنارم ایستاده است - مدام میگوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. میدانم اوضاع میتوانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمیداند، بچه ها هم نمیدانند.

منبع: پرسه در حوالی زندگی، مصطفی مستور؛ عکس از مارسین گورسکی، ص 7 ؛ انتخاب عکس از کیارنگ علایی

 



برچسب ها :
[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 1:3 صبح ] [ Hany ]

ما را تمام لذت هستی به جستجوست
در پشت چارچرخه ای فرسوده
کسی خطی نوشته بود:
" من گشته ام، نبود!
تو دیگر نگرد، نیست "
این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست...
چون دوست در برابر خود می نشاندمش
تا عرصه بگوی و مگوی می کشاندمش
در جستجوی آبی حیات؟
در بیکران این ظلمات آیا؟
در آرزوی رحم؟ عدالت؟
دنبال عشق؟
دوست؟
ما نیز گشته ایم!
و آن شیخ نیز با چراغ همی گشت...
آیا تو نیز چون او " انسانت آرزوست؟ "
گر خسته ای بمان و گر خواستی بدان؛
ما را تمام لذت هستی به جستجوست
پویندگی تمامی معنای زندگیست
هرگز 
" نگرد، نیست "
سزاوار مرد نیست!

فریدون مشیری



برچسب ها :
[ شنبه 90/8/14 ] [ 1:7 عصر ] [ Hany ]

به یاد داشته باش: من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام.
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.
تویى که تو از من می‌سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند، نه آرزوهایشان.
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى و تو هم.
می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه، ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى. 
می‌توانى دوستم داشته باشى، همین گونه که هستم و من هم.
می‌توانى از من متنفر باشى، بى‌هیچ دلیلى و من هم.
چرا که ما هر دو انسانیم،
این جهان مملو از انسان‌هاست، پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد. 
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی‌صادر کنی و من هم. 
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می‌کنند و می‌ستایند.
حسودان از من متنفرند، ولى باز می‌ستایند.
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم.
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى.
من قابل ستایشم و تو هم. 
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد.
به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى.
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا.
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى و یادت باشد که این‌ها رموز بهتر زیستن هستند. 



برچسب ها :
[ چهارشنبه 90/8/4 ] [ 10:42 عصر ] [ Hany ]
درباره من

من به هیاءت " ما " زاده شدم؛ به هیاءت ِ پُرشکوه ِ انسان - تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم، غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم - تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم، که کارستانی از این‌دست، از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.
امــروز
   سه شنبه 103 آذر 13
   ساعت 9:58 عصر
آرشیو مطالب
لینک دوستان